بي انتهاي شب

سروده:زهره علي عسگري



در بي انتهاي شب
سيماب آتشين
گوي ايستاده
و ستارگاني گرد بر گردش در انتظار
آنقدر ايستاده در چشمان پيرانه ي خاک
که گويي صفا صف پاي مي کوبند در جا
و هيچ نمي روند
از راهي که رفته اند
نگاه خاک، در بند خانه ي (1) عادت
پاس خست مرگامرگي (2) اين روزهايي که مي روند
و غلطان غلطان
در امواج بي ترحم ريزنگري
غرق مي شوند
و کسي نمي فهمد
مانايي انتظار را
که در خيزابه هاي خروشنده ي اين همه صدا
گم مي شود.
خيال مي کند
واصلان بي انتها در انتها آرميده اند
در انتظارما
تا خردک خردک
آيا چشم بگشائيم از اين ديرينه خواب
آيا نه!
راهي اشراق مي داند زمان،راهي بي انتهاست؟
و مکان، ثانيه هايي تا ابديت؟
و هر که بايستد
زودا هنگام است که در خيال بندي نقشينه هاي زمين گم شود؟
گوي اما کسي جادو و شانه چشمها را از پشت مي کشد
و پرگارآنهاست تا زاويه هاي تنگ
پس کساني رو به غروب در انتظار طلوع
خيره مانده اند...
***
مغرب انتهاي شب است
نه بي انتهاي شب!

پي نوشتها:

1-بند خانه:زندان
2-مرگامرگي:بلاي عام، بيماري همگاني
منبع:ماهنامه فرهنگي ،اجتماعي ،سياسي فکه(ش 72).